
از زمان عقلگرایی۱ دکارت۲ تا تجربهگرایی لاک۳ همواره این سؤال مطرح بوده است که چه رابطهای میان ذهن انسان و جهان اطراف او وجود دارد. آیا عقل بهتنهایی میتواند به دانش و شناخت جهان دست یابد یا آنکه ذهن انسان به هنگام تولد لوحی سفید۴ است که از طریق تجربههای حسی به معرفت و شناخت جهان اطراف خود دست مییابد. آیا شناخت۵ در همان آغاز در ذهن انسان وجود داشته است یا آنکه بعد از تولد و از طریق تجربه و ادراکات حسی در ذهن انسان جای میگیرد. کلیه این پرسشها از دیرباز مورد توجه اندیشمندان زیادی قرار گرفتهاند و امروز نیز جزء موضوعات بحثبرانگیز علوم مختلفی مانند، روانشناسی، زبانشناسی، انسانشناسی و فلسفه محسوب میشوند.
یکی از علومی که در چند دهه اخیر در تحقیقات میدانی خود سعی در پاسخ به این دست از پرسشها داشته انسانشناسی شناختی۶ است. دلیل این امر نیز تا حد زیادی به این موضوع بر میگردد که انسانشناسان از سالها قبل به دنبال تعریف فرهنگ بودهاند و در تعاریف خود گاه جانب عین را میگرفتند و گاه جانب ذهن را که در هر دوی این دسته از تعاریف با انتقاداتی مواجه میشدند که یارای پاسخگویی به آنها را نداشتند. تا اینکه با ورود دستاوردهای علوم شناختی به این رشته این اندیشندان توانستند به ایراداتی که پیشتر به تعاریف فرهنگ وارد بود پاسخی مقتضی دهند و فرهنگ را با استفاده از رابطه دیالکتیک میان عین و ذهن تعریف کنند؛ آنچه که به انسانشناسان کمک کرد تا دریابند که چگونه مردم در فرهنگهای مختلف دانش خود را از جهان طبیعی و ماوراء طبیعی توصیف و مقولهبندی میکنند و آن را انتظام میبخشند، و از این رهگذر به کفایتی توصیفی و تبیینی از پدیدههای فرهنگی دست یابند.
در این گفتار کوتاه قصد دارم تا به اختصار به مفهوم شناخت در تعریف فرهنگ بپردازم و نشان دهم که این مفهوم از سالیان دور در تعاریف فرهنگ توسط انسانشناسان با عبارتهای مختلفی وجود داشته است، اما تنها با ظهور انقلاب شناختی و نفوذ دستاوردهای این علوم به انسانشناسی بود که این افراد توانستند تعاریف خود از فرهنگ را ذیل مفهوم شناخت ساماندهی کنند.
تاریخچه مفهوم شناخت در تعریف فرهنگ
بلونت۷(۲۰۱۱: ۱۰) در اینباره که چگونه مفهوم فرهنگ وارد مطالعات انسانشناسی شد و جایگاه نسبتاً پراهمیتی در این مطالعات پیدا کرد بیان میدارد که در اواخر قرن نوزدهم تلاشهای انسانشناسی برای استقلال از روانشناسی، این علم را به تکاپو واداشت تا موقعیت خود را بهعنوان رشتهای دانشگاهی تثبیت نماید. انسانشناسان نیازمندِ اصول و دیدگاهی بودند که رشتۀ انسانشناسی را بهعنوان یک علم مستقلْ معرفی، و درعینحال، آن را از روانشناسی جدا کند. مفهوم فرهنگ این نقش را برعهده گرفت و طولی نکشید که این مفهوم بهعنوان یکی از مفاهیم کلیدی علم انسانشناسی در نظر گرفته شد و بسیاری از اندیشمندان این رشته، البته نه همه آنها، این اصل را پذیرفتند.
با نگاهی به تعاریف اولیه مفهوم فرهنگ شاید بتوان گفت که رابطه فرهنگ و شناخت در انسانشناسی سابقهای نسبتاً طولانی دارد و دلالتهای شناختی موجود در این تعاریف مدرک موثقی در تایید این ادعا هستند که مفهوم شناخت بهتازگی وارد عرصه علم انسانشناسی نشده است. تایلور۸(۱۸۶۵؛ ۱۸۷۱) اولین انسانشناس دانشگاهی بود که مفهوم فرهنگ را سنگ بنای مطالعات خود قرار داد. وی فرهنگ را توانایی هوش انسان معرفی میکند که به او امکان پیشرفت و دستیابی به تمدن را میدهد. تایلور(۱۸۷۱: ۱) در اینباره اینگونه مینویسد: “… فرهنگ کلیت پیچیدهای است که شامل دانش، اعتقادات، هنر، قانون، اخلاق، آداب و رسوم و سایر تواناییها و عادتهایی است که انسان بهعنوان عضوی از یک جامعه آن را فرامیگیرد.” این تعریف از فرهنگ که در چند دهه آغازین علم انسانشناسی همچنان بهقوت خود باقی مانده دربردارنده مفهوم مهم “توانایی” است که به قابلیت انسانها در تولید و کسب معرفت و باورها و غیره اشاره میکند. امروزه این توانایی را “قابلیت شناختی۹” انسان مینامند (بلونت،۲۰۱۱: ۱۱-۲۹ ).
توجه به توانایی شناختی در تعریف فرهنگ تا سالها ادامه داشت و اندیشمندان انسانشناس این قابلیت را در قالب واژههایی مانند “ایده۱۰” و”دانش۱۱” بیان میکردند. کروبر و کلوکهون۱۲(۱۹۵۲) در کتاب خود سعی کردند تا تاریخچه مفهوم فرهنگ را در طول قرنهای ۱۸ و ۱۹ بررسی کنند. تعریف آنها از فرهنگ که حاصل ترکیب ۱۶۴ تعریف کامل و ۳۰۰ تعریف جزئی از فرهنگ بود تعریفی پیچیده و غامض از کار درآمد، بهنحوی که از نظر هریس۱۳(۱۹۶۸: ۱۰) این بررسی بیش از آنکه تعریفی درباره فرهنگ باشد، نظریهای درباره آن بود. در تعریف کروبر و کلوکهون(۱۹۵۲: ۳۵۷) از فرهنگ، عبارتهایی از این دست را میتوان مشاهده کرد: “… هسته اصلی فرهنگ دربردارنده ایدههای مشتق و منتخب از سنت و بهخصوص ارزشهای متصل به آنهاست”. همانطور که میبینیم، در این تعریف، مانند تعریف تایلور، هرچند بهطور غیرمستقیم، بر ذهنی بودن دانش فرهنگی تاکید شده است.
اما تا سال ۱۹۵۷ که و. گودیناف۱۴ تعریف خود را از فرهنگ ارائه داد، هیچ تعریفی بهوضوح بهدنبال حمایت از اهداف شناختی در تحقیقات انسانشناسی شناختی نبود(بلونت،۲۰۱۱: ۱۱-۲۹ ). درحالیکه در آن دوره انسانشناسان تحت تاثیر زبانشناسی ساختگرا۱۵ بودند، گودیناف(۱۹۵۷: ۱۶۷) متوجه شد که رویکردهای ساختاری و طبقهبندیهای موجود در زبانشناسی بر پدیدههای فرهنگی نیز قابل اعمال هستند و بر این اساس تعریفی از فرهنگ ارائه داد که طبق آن “فرهنگ جامعه دربردارندۀ هر آن چیزی است که عضوی از جامعه باید از آن آگاه یا به آن معتقد باشد تا بهنحوی عمل کند که از نظر سایر اعضا (کنش او) قابل قبول باشد.”همانطور که میبینیم گودیناف در این تعریف، فرهنگ را در زمرۀ نظامهای معرفتی و اعتقادی قرار داده است، البته وی درباره انواع این دانش و کاربردهای آن هیچگاه چیزی ننوشت. گفته میشود هدف گودیناف از ارائه این تعریف تشویق انسانشناسان به طبقهبندی و تهیه فهرست نامها و اصطلاحات بههمان شیوهای بود که در میان زبانشناسان ساختگرا رواج داشت. درواقع تعریف گودیناف نیازمند روندهای اکتشافی برای تعیین قلمروها، محتوای آنها، چگونگی انتظام و ویژگیهای زیربنایی آن قلمروها بود.
در گفتارهای بعدی سعی خواهم کرد تا با توجه به مفهوم شناخت در فرهنگ به سیر تکوین انسانشناسی شناختی بپردازم و جایگاه این علم در میان علوم شناختی را تصریح کنم.
منابع:
Blount, B. G. (2011).” A History of Cognitive Anthropology”. Chapter in Kronenfeld, D.B. (Ed.). A Companion to Cognitive Anthropology, (pp.11-29). Malden Mass: Blackwell (Wiley-Blackwell).
Goodenough, W. H. (1957). “Cultural anthropology and linguistics”. Chapter in Garvin, P. (Ed.). Report of the Seventh annual Round Table on Linguistics and Language Study. Georgetown University Monograph Series on Language and Linguistics, 9. Washington, DC: Georgetown University.
Harris, M. (1968). The Rise of Anthropological Theory: A History of Theories of Culture. New York: Harper Collins.
Kroeber, A. L., & Kluckhohn, C. (1952). Culture: A Critical Review of Concepts and Definitions. New York: Vintage Books.
Tylor, E. B. (1871). Primitive Culture: Researches into the Development of Mythology, Philosophy, Religion, Language, Art, and Custom. London: John Morrow.
[۱] rationalism
[۲] R. Descartes
[۳] J. Lock
[۴] tabula rasa
[۵] cognition
[۶] cognitive anthropology
[۷] B.G. Blount
[۸] B. Tylor
[۹] Cognitive capacity
[۱۰] idea
[۱۱] knowledge
[۱۲] C. Kluckhohn
[۱۳] M. Harris
[۱۴] W. Goodenough
[۱۵] structural linguistics