
اکنون به سراغ موافقان سرشت انسان میرویم؛ به سراغ کسانی میرویم که در ۱۰ سال گذشته فهم جدیدی از سرشت انسان ارائه دادهاند:
ادوارد مَشِری (Edouard Machery)؛ رویکرد قانوننهاد
مشری ۲ قرائت از سرشت انسان را مطرح میکند:
- قرائت ذات گرایانه (که رایج است): سرشت انسان مجموعهای از ویژگیها است که هر کدام برای انسان بودن ضروری، و مجموع آنها برای انسان بودن کافی است (ویژگیهای ممتاز)
- مشری با این قرائت مخالف است.
- قرائت قانوننهاد (nomological): سرشت انسان مجموعه ویژگیهایی است که انسانها گراش به دارا بودن آنها را دارند و آنها در نتیجه تکامل گونهی انسان به وجود آمدهاند. لزومی ندارد که هر انسان همهی آن ویژگیها را داشته باشد.
- این ویژگیها نه لازماند و نه کافی، هرچند عمدهی انسانها آنها رادارند.
چون این فهم از سرشت انسان آن را به تکامل نسبت می دهد، پس آن را ثابت نمیانگارد.
مشری معتقد است نباید تبیینهای فرهنگی و اجتماعی را کنار گذاشت، اما اگر یک خصیصه سرشتی باشد، نمیتوان آن را به طور کامل در سطح فرهنگی تبیین کرد. البته می توان کم و بیش تبیینی فرهنگی از آن خصیصه به دست داد، ولی تبیین زیستشناختی در مورد آن خصیصه بسیار قدرتمندتر از تبیین فرهنگی است.
نکته ی ایضاحی دربارهی اصطلاح قانوننهاد: معمولا در متون تکاملی اصطلاح قانوننهاد را در مقابل اصطلاح تاریخی به کار میگیرند. اما مشری این اصطلاح را در مقابل ذاتگرایی به کار میگیرد. منظور مشری این است که میتوانیم سرشتی برای انسان قائل باشیم و این سرشت را محصول قوانین حاکم بر تکامل زیستی بدانیم، نه اینکه تعریفی ذاتگرایانانه از آن ارائه دهیم. چون بر اساس این “قوانین” است که سرشت به وجود آمده، نام رویکردش را قانوننهاد گذاشته است.
ریچارد ساموئلز (Richard Samuels)؛ ذاتگراییِ علّی
ساموئلز هم مثل مشری ذاتگرایی سنتی را نقد میکند. او قرائت علّی از ذات گرایی را می پذیرد.
طبق نظر ساموئلز دستهای از انتظامهای رفتاری و شناختیِ مختصِ گونهی انسان وجود دارد که ما در ظاهر آن را می بینیم، و منظور از سرشت انسان دسته ای از سازوکارهاست که علت این انتظامها در سطح پدیداریاند. پس سرشت انسان کارکرد علّی و تبیینی دارد.
بنابراین، به زعم ساموئلز، برای یافتن سرشت انسان باید به سراغ علومی مانند علوماعصاب یا علومشناختی برویم، نه به سراغ جامعهشناسیِ زیستشناختی یا روانشناسی تکاملی.
تا کنون قرائتهایی از سرشت انسان معرفی شدند که بر اشتراکات میان انسانها تاکید داشتند. از این پس به معرفی فیلسوفانی پرداخته میشود که علاوه بر اشراکات، تنوع را هم به رسمیت میشناسند.
الیزابت کشدان (Elizabeth Cashdan)؛ توجه به انعطاف فنوتیپی
به طور متعارف وقتی میبینیم خصیصهای دارای تنوع بالا در نقاط مختلف جهان است، آن را ساختهی فرهنگ میدانیم و برایش ریشهی تکاملی در نظر نمیگیریم. کشدان معتقد است این نگاه نادرست است، چرا که این نگاه این واقعیت را نادیده میگیرد که ما تکامل یافتهایم تا منعطف باشیم و از خودمان انعطاف فنوتیپی نشان (phenotypic plasticity) دهیم.
نظریهی انعطاف فنوتیپی امروزه یک نظریهی جا افتاده و مقبول است. ریچارد ولترک این نظریه را در اواسط دهه ی ۱۹۸۰ میلادی ارائه داد. او نشان داد که یک ژنوتیپ واحد، در شرایط محیطی متفاوت، خصائص فنوتیپی متفاوتی را به وجود میآورد. ولترک این الگوهای فنوتیپی متنوع را که محصول عمل یک ژن واحد در محیط های متفاوت هستند، reaction norm مینامد.
کشدان سرشت انسان را تمامی reaction normهای ممکنِ تمامیِ ژنهایِ انسان در تمامیِ محیطهایِ ممکن (که تا کنون فقط دستهای از آنها محقق شدهاند و در ۸ میلیارد انسان روی زمین دیده میشوند) میداند.
کلارک برت (Clark Barrett)؛ سرشت انسان، سرشت گونه
او با کشدان در این نظر موافق است که تنوع ها را به رسمیت بشناسیم.
به نظر برت صحبت از سرشت انسان مترادف با صحبت از گونهی انسان خردمند (Homo sapiens) است. به زعم او، گونهی انسان مثل سایر گونهها یک تودهی بزرگِ ناپایا است. این توده ویژگیهایی دارد که برای فهم سرشت انسان باید آن ویژگیها را مطالعه کرد.
برت می گوید نظریهی کشدان چیزی کم دارد و آن این که نظریهی کشدان از چگونگی و چیستیِ ساختارهای تنوعْ چیزی نمیگوید و فقط بر گزارش این تنوعها متمرکز است، در حالی که تنوعها جایی کمتر و جایی بیشترند و باید به آنها بپردازیم.
گرنت رمزی (Grant Ramsey)؛ رجوع به نظریهی تاریخچهی زندگی
او هم معتقد است باید به تنوع توجه کنیم.
رمزی به سراغ نظریهی دیگری از نظریات تکاملی به نام نظریهی تاریخچهی زندگی (life history theory) میرود.
نظریهی تاریخچهی زندگی میگوید موجودات زنده طی دورهی زندگی، مراحل مختلفی را پشت سر میگذارند (مثلا برخی از دورههای معروف در پستانداران: تولد، نوزادی، بلوغ، اتمام دورهی باروری، مرگ). در این نظریه گفته میشود هر کدام از این مراحل چقدر طول میکشد و چقدر انرژی صرف آن می شود. در این نظریه، با مدل سازیهای ریاضیاتی، استراتژیهای بهینه برای مراحل مختلف زندگیِ ارگانیزمها پیش بینی و آزمون میشوند. ادعای نظریه این است که، با توجه به قیدهای محیطیِ متفاوتی که طی زمان بر مراحل رشد هر فرد بار شده است، انتخاب طبیعی در درازمدت استراتژیهای متفاوتی را برای موجودات زنده انتخاب کرده است.
اما رمزی چگونه از این نظریه بهره میگیرد؟
فردی به نام علی را تصور کنید و همهی خصیصههای او را در نظر بگیرید: عطسهکردنهایش، سرماخوردنهایش، آنزیمها و پروتئینهایش، عصبانیشدنهایش، خوشحالشدنهایش و …
حال اگر همهی این خصیصهها را در یک مجموعه قرار دهید، میبینید که این خصیصهها به طور تصادفی ظاهر نمی شوند، بلکه الگوهایی دارند. (مثلا تحریکات محیطی ناراحتکننده و عصبانیت و ترشح آنزیمهای خاص با هم بودهاند.) این الگوها ممکن است در افراد دیگر متفاوت باشند.
اگر مجموعه ی این الگو ها را درباره علی روی هم قرار دهیم به سرشت علی می رسیم. و اگر همهی الگوهای همهی افراد را روی هم قرار دهیم به سرشت انسان می رسیم.
در اینجا، منظور از الگو دستهای از توالیها و انتظام هاست که با جملات شرطی بیان شوند.
- مثال: اگر تستسترون افزایش یابد، صفات ثانویه جنسی بروز مییابند.
این گزارههای شرطی را در دو وجه باید سنجید:
- چقدر مقدم این گزارهها در همه انسانها دیده می شود (شمول مقدم)
- چقدر رابطهی مقدم و تالی وثیق است (وثاقت)
هر قدر مقدم در یک گزاره در افراد بیشتری دیده شود، و هر چقدر رابطه ی مقدم و تالی وثیقتر باشد (به بیان دقیقتر، هر چقدر تعادل بین شمول مقدم و وثاقت رابطه بیشتر برقرار باشد)، آن گزاره بیشتر به سرشت انسان نزدیک است.
این نگاه رمزی کمک میکند بتوانیم از سرشت زن و سرشت مرد هم صحبت کنیم.
پاول گریفیث (Paul Griffiths)؛ محیط به مثابهی بخشی از سرشت
گریفیث هم بر اهمیت تنوعها تاکید میورزد.
به نظر گریفیث، باید محیط را هم جزئی از سرشت در نظر بگیریم. استدلال او به شرح زیر است:
سرشت جانداران کاملاً تبیین کنندهی مراحل رشد آنهاست.
محیط در تبیین مراحل رشد نقشی جدی دارد.
—————————————————
پس: محیط جزئی از سرشت است.
او برای دفاع از نظر خود به سراغ نظریهی سیستمهای تکوینی یا رشدی میرود، که مطابق با آن، فرایندهای رشد جانداران تنها متاثر از عوامل درونی نیست و باید محیط را هم به حساب آورد.
در این نگاه جامعه و فرهنگ هم تاثیر علِی بر فرایند رشد انسان دارند و جزئی از سرشت انسان هستند.
گریفیث میگوید ما دارای سرشتی منعطف هستیم که بخش بزرگی از آن را با سایر جانوران مشترک هستیم، و بخشی از آن متعلق به برخی آدمها، و بخشی از آن ممکن است فقط متعلق به یک نفر باشد.