
چندی پیش، مقالهای در مجلهی science به چاپ رسید که ادعا میکرد با تلقین یا کاشت خاطرات ساختگی در مغز فنچها، آنها توانستند آوازهایی را سر دهند، که پیش از آن، فنچها صرفا از خلال یادگیری این آوازها از پرندگان بزرگتر قادر به آموختن آن بودند. این مقاله در رسانههای علمی فارسی زبان هم بازتاب گستردهای داشت. شرح بسیار مختصر این مقاله:
“فنچهای کم سن و سال از این طریق آواز خواندن را یاد میگیرند که آواز خواندن فنچهای بالغ را میشنوند و آن را تکرار میکنند. خاطرهای که فنچهای کم سن و سال از شنیدن آواز فنچهای بزرگتر دارند به آنها کمک میکند که در آینده خودشان آوازهای مشابهی را سر دهند. پژوهشگران توانستند با تحریک قسمتی از مغز فنچها که مسئول یادگیری آواز است، کاری کنند که فنچهای کم سن و سال بدون شنیدن آواز فنچهای بزرگتر بتوانند همان آوازها را سر دهند. به بیان دیگر، مهارتی را که فنچهای جوان از خلال تجربهی شنیدن آواز فنچهای بزرگتر میآموختند، بدون داشتن چنین تجربهای و فقط از طریق تحریک مغزشان توسط پژوهشگران به دست آوردند؛ آنها، بدون تجربهی شنیدن آواز فنچهای بزرگتر، چنان آواز خواندند که گویی این تجربه را دارند. پس به نظر میرسد که دانشمندان با تحریک مغز این فنچها، بدون اینکه فنچها خاطرهای از آواز خواندن فنچهای بزرگتر داشته باشند، چنین خاطراتی را به آنها تلقین کرده یا در ذهن آنها کاشتهاند.”
عبارت “کاشت یا تلقین خاطره” این نکته را به ما تلقین میکند و در ذهن ما میکارد که فنچهایی که مغزشان تحریک شده است واقعاً فکر میکنند که قبلاً آواز فنچهای بزرگتر را شنیده اند و چنین خاطرهای را به یاد میآورند، و این مطلب ما را به یاد آزمایش فکری “مغز در خمره” میاندازد که هیلاری پاتنم آن را مطرح کرد. پاتنم میگفت فرض کنید که شما فقط یک مغز هستید که درون یک خمره در آزمایشگاه نگهداری میشوید و چندین دانشمند دیوانه سیگنالهای ورودی به مغز شما را در کنترل کامل خود دارند. آنها طوری سیگنالهای ورودی را کنترل میکنند که شما فکر کنید بدن دارید (در حالی که ندارید)، و مثلا فکر کنید امروز با همسر خود در ساحل قدم زدهاید (در حالی که نه همسری در کار است و ساحلی و نه قدم زدنی). به تعبیر دیگر، اگر شما مغزِ در خمره باشید، جهان چنان که هست خود را به شما نمینمایاند، بلکه درک شما از جهان پیرامونتان کاملا یک توهم است.
به فنچهایمان برگردیم. آیا فنچها در این آزمایش، حداقل در مورد خاطراتشان از آواز خواندنِ فنچهای بزرگتر، دچار توهم هستند؟ آیا، در مورد این خاطرات، شاهد فنچِ در خمره هستیم؟ به نظر من اینطور نیست.
برای توضیح منظورم از مفهوم چندتَعَیُّنی (overdetermination) بهره میگیرم. چندتعینی یعنی اینکه یک معلول یا پدیده میتواند دارای چندین علّتِ کافیِ مجزا از هم باشد. فرض کنید که من یک دوچرخه دارم که چرخهایش خیلی روان نمیچرخند. یک متخصص به من میگوید که اگر پنج کیلومتر با این دوچرخه رکاب بزنم، چرخها روان خواهند شد؛ پس پنج کیلومتر رکاب زدن علت روان شدن چرخها است. فرض کنید مردم برای روان شدن چرخهایشان سالها از این روش استفاده میکردند و هیچ روش دیگری برای روان شدن چرخها وجود نداشته است. از طرف دیگر یک دوچرخهساز خلاق به تازگی روغن مخصوصی را ساخته است که میتواند با استفاده از آن چرخها را روان کند؛ پس استفاده از روغن مخصوص چرخ هم از این به بعد میتواند علت روان شدن چرخها باشد. آیا به نظر شما به محض اینکه آن دوچرخهساز آن روغن مخصوص را در چرخهای دوچرخهی من بریزد به من تلقین میشود که من پنج کیلومتر با آن دوچرخه رکاب زدهام؟! البته که چنین نیست. به نظر من مورد فنچها هم مثل مورد دوچرخه است. قسمتی از مغز فنچها مسئول یادگیری آوازهاست. نورونهای این قسمت اگر آرایش و ارتباط خاصی با هم داشته باشند به معنای این است که فنچ میتواند آواز خاصی را سر بدهد. یکی از اموری که میتواند علتِ آن آرایش و ارتباط نورونی خاص در آن منطقه از مغز فنچها باشد این است که فنچها آواز خواندن فنچهای بزرگتر را بشنوند. و علت دیگرش میتواند این باشد که مغزشان توسط دانشمندانی نابغه به شکلی خاص تحریک شود. در این صورت، صرفا از این واقعیت که فنچها بعد از تحریک میتوانند آواز بخوانند نمیتوان نتیجه گرفت که تحریک مغز فنچها به معنای تلقین یا کاشت خاطرات درمغز آنهاست؛ تحریک مغزی صرفا همان معلولی را به بار آورده است که آن خاطرات و تجارب به بار میآورند؛ یعنی توانایی خواندن آوازهایی که فقط فنچهای بزرگسال دارای آن هستند.
ممکن است شما مثال دوچرخه را قانعکننده ندانید و بگویید در آنجا که مغز ما تحریک نشده است. خب، مثال دیگری بزنم. فرض کنید یک هنرآموزِ سهتار برای اینکه بتواند با سرعت بالا مضراب بزند، باید پنج جلسه در کلاسهای استاد حسین علیزاده شرکت کند و تمرینهایی که استاد به او میدهد را به مدت ۵۰ ساعت تمرین کند. بعد از این کلاسها و تمرینها میتواند با سرعت بسیار بالا مضراب بزند. حال فرض کنید که یک پژوهشگر علوماعصاب توانسته است بفهمد که اگر محل خاصی از مغز را به شکل خاصی تحریک کند، فرد مورد تحریک مغزی میتواند، بدون اینکه کلاسی برود و تمرینی کند، به همان سرعت مضراب بزند. فرض کنید این پژوهشگر مغز شما را تحریک میکند و شما میتواند با سرعت بسیار بالا مضراب بزنید. آیا در این صورت خاطرات رفتن به کلاس حسین علیزاده و ۵۰ ساعت تمرین به شما تلقین میشود؟ آیا وقتی پس از تحریک مغزی با سرعت مضراب زدید به این فکر میکنید که “خیلی سخت تمرین کردم و حالا مزدش را گرفتم! دست استاد علیزاده هم درد نکند که آموزش خوبی به من داد!”؟ احتمالا چنین نیست، به همین دلیل شما، در این مورد، یک مغز در خمره نیستید (من به ادعای کلی مغز در خمره کاری ندارم).
هستهی اصلی ادعای مغزِ در خمره این است که “شما در مورد جهان بیرونی دچار توهم هستید و جهان آنطور که در واقع چنان است خود را به شما نمینمایاند”. در مثال یادگیری سهتار اما چنین نیست؛ جهان واقع این است که پژوهشگری مغز مرا تحریک میکند و من میتوانم با سرعت مضراب بزنم، و من این را میدانم و بعد از تحریک دچار این توهم نمیشوم که به کلاس سهتار رفتهام و ساعتها تمرین کردهام. و به نظر من مورد فنچها هم چنین است. فنچها پس از اینکه مغزشان تحریک میشود توانایی آوازخواندن را کسب میکنند، اما این تجربهی پدیداری را ندارند که آوازخواندن را از فنچهای بزرگتر آموختهاند. بلکه احتمالا تجربهی پدیداریشان این است که چیزی به بالای سرشان وصل میشود و بعد از مدتی بدون اینکه خاطرهای از فنچهای بزرگتر داشته باشند صرفا میتوانند آواز بخوانند؛ مهارت آوازخواندن در مغز فنچهای جوان کاشته شده است، نه خاطره ای از آوازخواندن فنچهای بزرگتر.
همانطور که گفتم من به دنبال پاسخگویی به چالش مغزِ در خمره نیستم، بلکه در پی این هستم که با فرض اینکه ما انسانها در مورد جهان خارج دچار توهم نبوده و مغزهای درون خمره نباشیم، آیا پژوهشگران، در مورد خاطرات فنچهای جوان از آواز خواندن فنچهای بزرگتر، فنچهای جوان را به نوعی دچار توهم کرده و آنها را به یک معنا درون خمره گذاشتهاند؟ و استدلالی مطرح کردم که چنین به نظر نمیرسد. اگر ما باشیم و این پژوهش، فنچها هنوز درون خمره نرفتهاند.
منبع مقالهی کاشت خاطرات ساختگی در مغز فنچها:
Zhao, W., Garcia-Oscos, F., Dinh, D., & Roberts, T. F. (2019). Inception of memories that guide vocal learning in the songbird. Science, ۳۶۶(۶۴۶۱), ۸۳-۸۹.